رمان دسپرادو Desperado

VmK-v-mochi-kooki · 12:05 1401/11/09

#پارت_1

_متاسفم بابت رفتار امروزم ؛ میدونم تند رفتم و آه~
کالفه نفسش رو بیرون داد و به سقف بلند باالی سرشون
خیره شد. اعتراف کردن به اشتباهش و عذر خواهی کردن
" اضافه
"کارهایی که ازشون متنفر بود
باید به لیست
میشد.
شخصی که کنارش ایستاده بود همچنان توی سکوت
تماشاش میکرد و باعث میشد احساس کنه شانسی برای
بخشیده شدن نداره. با ناراحتی ، نگاهش رو از سقف
گرفت و به مردمک های مرد که با لنز های طوسی رنگش پوشیده شده بود ، داد. لب های خشک شدهش رو زبون
زد و با تردید ادامه داد.
_من عمیقا متاسفم! میدونم که حق داری ازم نا امید شده
باشی ا-اما من..
نگاهش رو از چشم های کشیدهی مرد گرفت و به آرومی
زمزمه کرد.
_من دوستت دارم! نمیخوام اینطور ازم ناراحت باشی. 
لطفا منو ببخش.
و باز هم ، سکوت تنها جواب تمام پشیمونی های پسرک
بود. چشم هاش می سوختن و اون بخاطر آفتاب نبود! 
دلیلش اشک هایی بودن که با لجبازی مانع فرو ریختن.....