رمان دسپرادو Desperado
·
1401/11/17 22:00
· خواندن 1 دقیقه
#پارت_2
دلیلش اشک هایی بودن که با لجبازی مانع فرو ریختن شون میشد ؛ نمیخواست جلوی مرد لوس یا ضعیف به
نظر برسه.
هرچند که نمیدونست همین حاال هم بخاطر جمع کردن
چونه و لب های اناری رنگش درست مثل پسربچه های
هفت ساله ، به چشم اون مرد میاد.
جوری که مرد دیگه نتونست تحمل کنه و دستش رو سمت
موهای قهوه ای پسر برد که به تازگی رنگ شون کرده
بود. اون تار های نازک بین انگشت هاش میپیچیدن و اون
ها رو در بر میگرفتن تا "مال خود" کنن.
پسر با کمی خجالت سرش رو باال آورد و به لبخند محو
مرد نگاه کرد. اون بخشیده بودتش درسته؟ لبخند شیرینی
زد و خواست برای بار هزارم به مرد اعتراف کنه...