رمان دسپرادو Desperado
·
1401/11/17 22:07
· خواندن 1 دقیقه
#پارت_3
عاشقشه که با جاری شدن خون سرخ رنگ از بینی مرد
وحشت زده صداش زد.
_هیونگ! چه اتفاقی داره میوفته؟
مرد دستش رو از بین موهای پسر بیرون آورد و دست
کشید روی باریکه ی خونی که تا زیر چونهش امتداد
داشت. با صدای آرومی خندید و به دست خونیش خیره
شد.
پسر با وحشت به اون صحنه خیره بود. حاال نه تنها از
بینی مرد ، بلکه از گوش هاش و نوک انگشت هاش هم
خون جاری بود و این به سرعت لباس مرد و اطرافشون
رو با سرخی خون ، رنگین کرد.
اکسیژنی وجود نداشت برای پسری که از وحشت نفس
کشیدنش رو هم فراموش کرده بود. احساس میکرد دیوار
ها به هم نزدیک میشن و قلبش با سرعتی غیر قابل کنترل
میتپید.
_عزیزدل من..
با زمزمهی آروم مرد نگاه وحشت زدهش رو بهش داد
وقتی که دست خونیش رو باال برد و روی گونهی رنگ
پریدهش گذاشت.
_هیونگ دوستت داره خب؟ فراموشم نکن.