رمان up and down بالا و پایین
·
1401/11/09 11:49
· خواندن 1 دقیقه
#پارت_3
جهوا مثل همیشه دلسوزانه بوسه ای رو پیشونیش زد و گفت:»من که بهت
گفتم نیاز نیس بری سرکار و کسی بخاطر امگا بودنت زجرت بده... داییت
خرجامونو میده«
جیمین اخمی کرد و با به یاد آوردن اینکه داییش هم یکی از همون کسایی
بوده که بخاطر این موضوع تحقیرش میکرده گفت:»نه! پول اونو نمیخوام«
جهوا دوباره آهی کشید و گفت:»چرا؟«
جیمین سرشو چرخوند و گفت:»اَه خب نمیخوام!«
جهوا بیخیال دلیل پرسیدن شد و لبخندی زد و گفت:»ولی از امروز واقعا نیاز
نیس بری سرکار«
_گفتم که من پول دایی رو نمیخوام!
زن سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:»منم داییتو نگفتم«
جیمین دوباره سرشو به سمت مادرش که لبخند ملیحی زده بود و چشماش
پر از امید بود چرخوند و با کنجکاوی پرسید:»پس چی؟«
زن دستاشو به هم کوبید و گفت:»امروز یه مرد خوشتیپ اومد خواستگاریم!
یه آلفای اصیله! و همینطور پولدار«